علی اصغرعلی اصغر، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

بهار در پاییز

به دست آوردن دل مامان

یک شب که توی ماشین بودیم و داشتیم می رفتیم با هم خونه مادرجون و پدربزرگ شما توی ماشین داشتی با صدای بلند همش بابا تو صدا می زدی و می گفتی بابا (با اون صدای قشنگت) و بابایی هم جوابت روی می داد و بعد از کلی بابا گفتن یهویی همین طور که توی بغلم نشسته بودی سرتو برگردوندی طرف من و گفتی ماما با این ماما گفتنت بهم فهموندی که تو روهم میتونم صدا کنم و دل منو به دست آوردی که نکنه یک وقت نارحت شده باشم  تا رسیدن به مقصد دائم ماما و بابا می گفتی تازه وقتی که رسیدیم خونه مادربزرگ براشون تعریف کردم که تو توی ماشین چیکار کردی بعد تو دوباره پشت سرهم با اون صدای نازت گفتی ماما بابا همه با هم خندیدیم
6 آبان 1391

آمادگی تولد

اول آذر تولدته ولی چون مصادف با ایام محرم میشه میخوام به تاریخ قمری که 25 ذیحجه هستش یعنی 20 روز دیگه بگیرم و از الان دارم واسه تولدت برنامه ریزی می کنم البته بنا به دلایلی میخوام امسال بر خلاف میلم تولدت رو کوچیک بگیرم یعنی فقط عمه ها و عمو و خاله و مامان بزرگ و پدربزرگ ها هستند که جمعا 30 نفر میشن تا سال بعد که انشاالله واست جبران کنم  
6 آبان 1391

سرماخوردگی

روز چهارشنبه و پنج شنبه به علت سرماخوردگی شدید مرخصی استعلاجی گرفتم و سه روز با گل پسرم بودم و کلی به من خوش گذشت چون با تو بودم و وقتی با توام نه مریضم و نه خسته و نه ... ولی متاسفانه انگاری تو هم یک کمی سرما خوردی چون کمی آبریزش بینی پیدا کردی که امیدوارم از این حادتر نشه چون دیگه اصلا دوست ندارم مریض بشی و باز بریم دکتر و دارو و ....نه خدا نکنه انشاالله که همیشه سالم باشی
6 آبان 1391

شربت میم

بعد از کلی گشتن توی شهر و پیدا نکردن شربت متوسل به اینترنت شدم و تونستم ی داروخانه توی تهران که شربت میم داشت رو پیدا کنم و سفارش اینترنتی دادم تا برام بفرستن که خوشبختانه خیلی زود واسم فرستادن و خوشبختانه دیگه اینا رو بالا نیاوردی امیدوارم با این شربت ها هم اشتهات خوب بشه و هم مشکل آهن نداشته باشی  
6 آبان 1391

رفتن به روستا

دیروز که عید قربان بودش با هم رفتیم روستای بابایی از از مادربزرگ و پدربزرگش یک سری بزنیم  که طبق معمول شما در طی مسیر خواب بودید وقتی هم رسیدیدیم بنده خدا بابابزرگ و مادربزرگ اینقده خوشحال شدن از دیدنمون ولی متاسفانه شما هنوز با بابابزرگ قریبی می کنی و نمی ری بغلشون چون عینک دارن و کلاه میذارن سرشون یک جورایی ازشون می ترسی و فرار میکنی که امیداوارم با بزرگ شدنت بهتر بشی حالا هم مادر بزرگ بابایی از روستا اومدن شهر و قراره که انشالله فرداشب دعوتشون کنیم
6 آبان 1391
1